اين مقاله توسط يک بيمار بهبود يافته نگارش شده و تجربيات شخصي خود را در اين مورد به اشتراک گذشته است.
سالها بود که درگير مصرف مواد بودم. از دوران دانشجويي با يک انتخاب اشتباه وارد اين داستان شدم و سالها با آن مشکل داشتم. از مصرف تفريحي شروع شد و در نهايت به وابستگي شديد به مواد رسيدم. تاثــــــــــــــيرات اعتياد به مواد محرک به شدت در زندگي من نمود پيدا کرد و همه چيز را به هم ريخت. درس و دانشگاه را رها کردم و درگير توهمات و دنياي خيالي و پر از استرس خودم شدم. بارها تصميم گرفتم که ترک کنم امـــــــا نتيجه اي نداشت. هربار تصميم ميگرفتم و چندروز يا چند هفته پاک ميموندم ، دوباره در اثر يک اتفاق و يکــــــــــــــــــبار مصرف، همه چيز به حالت اول برميگشت. هميشه يک دليلي براي مصرف مجدد وجود داشت و اين بسيار نااميدکننده و آزاردهنده بود. با هر جروبحث با خانواده ، با هر مساله عاطفي يا حتي با تماس يک دوست مصرف کننده ، همه قول قرار ها از خاطرم ميرفت و همه چيز از اول شروع ميشد.
بالاخره خانواده من براي حل مشکل ، ورود کردند. با معرفي دکتر و کلينيک هاي ترک اعتياد آغاز شد. چندين کلينيک و پزشک رو امتحان کرديم. اما مشکل همچنان پابرجا بود. نه اينکه پزشک ها و کلينيک ها کارشون رو درست انجام ندهند . مشکل اينجا بود که باز دوباره همه ي عومل بيروني سرجاش بود.
کلينيک و پزشک ، قطع مصرف رو راحت تر ميکرد اما چيزي در اطراف من تغيير نميکرد. تازه خيالم هم راحت بود که با هر بار مصرف باز پيش دکتر ميرم ، دارو ميگيرم و راحت قطع ميکنم تا جلوي خانواده موجه باشم. و اين براي من يک بازي شده بود
دوسال هم با اين بازي ها گذشت و زندگي شخصي ، کاري و سلامتي من به بدترين وضع خودش رسيده بود. خودم رو توي اتاق حبس کرده بودم و در تخيلات خودم غرق بودم. بعضي روزها فکر ميکردم بهترين هستم، برخي اوقات از افسردگي دوست داشتم خودکشي کنم. تحمل ناراحتي خانواده هم براي خيلي سخت بود. تمام روابط شخصي و دوستان از هم پاشيده شده بود و در يک کلام زندگي ديگه دست من نبود.
يک روز پدرم با من تماس گرفت. آدرسي رو نزديکي منزل به من داد و گفت :
خودت رو برسون ، حالم بده ! بيا و من رو ببر دکتر !!!
وقتي خودم رو اونجا رسوندم و داخل ماشين پدرم شدم ، در کسري از ثانيه دو نفر کنا من نشستند و بدون هيچ حرفي ، پدرم راه افتاد. من کاملا گيج شده بودم و متوجه نميشدم چه اتفاقي داره ميافته. هيچ کس حرفي نميزد. احساس ميکردم من و پدرم داريم توسط يک سري آدم ربا ، يدميشيم. عجيب بود. خيلي زود رسيديم به يک باغ . در باز شد و رفتيم داخل. من و اون دوستان پياده شدند و پدرم برگشت و رفت. ديدم توي يک محيط ساکت هستم. خبري از کسي نبود. من رو مشايعت کردن به يک دفتر و تازه فهميدم موضوع چيه! بله من در يک کمپ ترک اعتياد بودم. باورم نميشد که از همچين جايي سردرآوردم. اصلا من خودم رو معتاد نميدونستم. اما اتفاق افتاد. محترمانه با من صحبت کردند و گفتن بايد مدتي رو مهمون ايشان باشم. خيلي نگران، عصباني بودم و بعدا هم فهميدم به اين مدل پذيرش در کمپ ، مدل اجباري ميگن.
تصويري که من از کمپ داشتم با چيزي که ديدم خيلي تفاوت داشت. همه چيز مرتب و تميز بود. رفتارها تقريبا مودبانه بود البته در صورتي که من هم رعايت ميکردم. اصولا هر جاي دربسته اي حتي اگر کاخ باشه ، براي هر کسي احتمالا تحملش سخته اما چه ميشد کرد ؟ راهي براي خروج نبود. الان که دارم فکر ميکنم ، همه چيز محيا بود، غذا ، خواب، فيلم ، ورزش، کلاس و جلسات و کارهاي گروهي ، و همه چيز فقط مواد نبود.
نکته همين بود! هر اتفاقي که ميافتاد ، موادي نبود که من باهاش دوباره خودمو درگير کنم يا تلافي کنم. يک محيط کوچيک اجتماعي بدون مواد. اين يکي از مهم ترين نکته هاي کمپ بود. من با همه احساسات و بالا و پايين ها بايد بدون مواد سر ميکردم. و واقعا قرار بود مدتي بدون مواد زندگي کنم. تا افکارم بدون تاثير از مواد جهت بگيرن. و اين يک واقعيت است .
تمام افکار من تا مدتها بعد از مصرف هم تحت تاثير مواد بود
اتفاق خوب ديگه اي که افتاد اين بود که با جلسات بهبودي NA آشنا شدم. من قبلا اسم اين جلسات رو شنيده بودم اما هيچ وقت شرکت نکرده بودم ، اصلا خودم رو معتاد نميدونستم . اما در کمپ ، مجبور شدم بشينم ، گوش کنم ، و اقرار کنم که مشکل دارم . يعني اگر مشکل نداشتم اصلا چرا اونجا بودم ؟
دوره ام رو تمام کردم و بعد از ترخيص جلسات رو ادامه دادم يک جلسه نزديک منزل پيدا کردم و ادامه دادم. کمپ براي من راهي براي آشنايي اجباري با مشکلم ، جلسات و قدرت فکر داد اونم بدون مواد ! و الان 6 سال هست که ديگه مواد مصرف نکردم، زندگي روال خوب و روبه بالايي داره و بابتش خدا و بعد خانواده و اون مرکز ترک اعتياد رو شاکرم.
درباره این سایت